امروز بعد از جلسهای که عصر داشتم از کالج تا انقلاب پیاده رفتم تا ساعت طرح بگذره و علی بیاد دنبالم. رفتیم طرشت سنت حسنه خوردن چای نذری در استکانهای کمرباریک رو به جا بیاریم. تو کوچههای قدیمی و باصفای طرشت که انگار یک تکه جدا از تهرانه چندجا هست که تا چهلم چایی میدن. نشستیم رو تختهایی که جلوی تکیه گذاشتن و چای خوردیم. هوا خنک بود بوی نون تازه میومد.علی گفت بریم خامه عسل بگیریم با بربری همینجا بخوریم که تهش به پنیر راضی شد. من خوراکیهای شیرین رو نمیپسندم و عاشق پنیرم. همه جوره.رفتیم از لبنیاتی پنیر تبریز خریدیم و هرچی چشم گردوندم دیدم به نداشتن سبزی باید تن بدم !پنیر رو با بربری روی همون تختها خوردیم. احساس میکردم خوشمزهترین غذای دنیارو خوردم. به علی میگم برای من این از استیک خوشمزهتر بود.تمام دلگرفتگی که از صبح داشتم رو چنان شست برد که خدا رفقام رو خیر بده. خیر مضاعف.
بعضی وقتا دلم میخواد به عالم فخر این رو بفروشم که بلدم چطور از سادهترین لحظههام لذت ببرم و در لحظه جاری باشم و زندگی کنم.
بعضیوقتها واقعا حس میکنم که یک مشت خاکم که از خاکم عشق میچکد. شما نمیدانید . من بعضیوقتها ـ واقعا ـ حسش میکنم . مثل آب نیست .غلیظ تر است انگار . اما همان قدر شفاف و روشن.
بعضی وقتا که توی خیابان راه میروم میبینم چطور از پاهایم روی زمین میریزد . وقتی در گوشت زمزمه میکنم میبینم که چطور روی گردنت جاری میشود . بعضی وقتها که دستانم را دور سینهاش حلقه میکنم میبینم چطور از آستینهایم میچکد و آغشته میکند. لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ .اگر مرا دیوانه نخوانید.
روایت دوم :
خیلی سال پیش که ـ هنوز ـ عاشق بودم و شعر عربی ترجمه میکردم یک عبارت عجیبی در میان شعرهای محمود درویش دیدم که گمان کردم تمام قد مرا توصیف کرده . "حوار الحالمین". یعنی گفت و گوی میان خواب زدگان. گنگ مبهم پر رمز و راز .عمیق.و .آشفته .آشفته .
پاپیونهای افتاده روی شونههاش ، دلبرندگی تور روی موهاشو خوشحالیای که بعد از سالها توی نگاهش حس میکردم درست تو لحظاتی که چشم در چشم میرقصیدیم.
اما امشب آنچه که از من مقبول افتاد اون لحظاتی بود که به اجبار اما راضی با کفشهای پاشنه بلند و پیراهن ِبلند توی شهر چرخ میزدم و برگهای پاییزی دونه دونه به دنبالهی پیراهنم سنجاق میشدند. حالِ لحظه خوش بود.
چیزی در دلم میشکند. انگار که غرورم باشد. عقلم به دلم _شماتت بار _ میگوید دوباره به سراب دلبسته بودهام.
راستش من نمیدانم چه نصیب تو میشود که این چنین بندهات را تشنه راهی سرابش میکنی و وقتی روشنایی اشک ِ شوق ِ رسیدن به چشمانش میافتد با روشنایی اشک ِ نرسیدن طاقش میزنی.
عادت کردهام به گریه کردن در دلم، بیصدا.ارام.با خودم و خودت در میان جمع.
پایم به راه نمیاید. اما پیاده و تنها را هنوز خوشتر دارم. از دیگران خداحافظی میکنم و راهی خانه میشوم. مطهری را تا ولیعصر گز میکنم و در راه تلخی نمک ِ سراب و امیدی که غرورم را و امیدهای دیگرم را رهزنی کرده امانم نمیدهد.
خودم را تکیه داده بر در ِ بستهی خانهات میبینم_ که همیشه بیموقع بودهام._ با صدای بلند زار میزنم. در تاریکی ِ کوچه از تو به خودت شکایت میبرم و از خودم به خودم.
از تو به سوی تو فرار کردهام.
از تویی که در ابتدایی مطهری ترکت کردم و در انتهایش به آغوشت درامدم.
هارب منک الیک.
میدانی؟
درباره این سایت